سخن تازه

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

ستایش

امشب نوشتنم می‏آد. هزار چیز تو ذهنم می‏چرخه اما تمرکز کافی برای جمع و جور کردن و نوشتن هیچکدومشون ندارم. این شرایط جدید منه. عدم تمرکز! اوضاع ذهنم اصلن مرتب نیست. شده عین اتاقم تو دوره دبیرستان. همونقدر شلوغ و بهم ریخته. مامان می‏گفت: تو این اتاق شتر با بارش گم می‏شه. راس می‏گفت. الان هم تو ذهنم چیزای گنده‏تر از شتر و بارش گم می‏شن. همه چیز در نهایت بی‏نظمی. یه بهم ریختگی افسار گسیخته...

با این همه دارم لگد می‏پرونم. نمی‏خوام این وضع رو تحمل کنم. برای همینم تصمیم گرفتم بنویسم. امیدوارم تحملشو داشته باشین.

.............................................

ستایش

کلاهم رو از کنار دستم رو مبل ور می‏داره و یه کم نگاهش می‏کنه. کلاه مشکی فرانسوی که چند روز پیش از یه پیرمرد تو میدون نقش جهان خریدم. انگشتش رو می‏ندازه دور لبه‏ی داخلی کلاه و سعی می‏کنه بکشدش بیرون.

-          عمو جون! اینجوری خراب می‏شه. این مدلشه.

چشاشو درشت می‏کنه. نگاهش کماکان رو کلاه مونده: - خب! باشه!

کلاه رو می‏ذاره رو مبل کنار من. سرم رو با دست پایین می‏کشه و شروع می‏کنه به وررفتن با چارتا شیوید باقیمونده توی این شوره‏زار. به زحمت موهام رو وسط کله جمع می‏کنه و کلاه رو برمیداره می‏ذاره روشون. با لبخند نگاهم می‏کنه. انگار ییهو یه چیزی تو ذهنش جرقه بزنه چشاشو می ده بالا:

-          شدی شبیه نقاشا!

بهش لبخند می‏زنم. کلاه رو همین جور که روی سرم هست نیم دور می‏چرخونه.

-          حالا شدی شبیه خلبانا!

ابروهامو که شدن عین عمو جغد شاخدار، بین انگشتای شست و اشاره‏ش می‏گیره و سعی می‏کنه  صافشون کنه. بعد موهای روی شقیقه‏م رو مرتب می‏کنه. کله‏م رو می‏کشه پایین و ریزه موهایی که از زیر کلاه زده بیرون رو صاف و صوف می‏کنه. سرمو می‏آره بالا و صاف تو چشام نیگا می‏کنه و خیلی جدی می‏گه: چشاتو ببند!

انگشتش رو پشت پلکام می‏ماله. چشامو باز می‏کنم و ازش می‏پرسم: این چی بود؟

-          رژ گونه‏ی خلبانی!

ریسه می‏رم. نمی‏دونم چه جوری بهش بگم که عاشق این کودکی و خلاقیتاشو و همه‏ی سادگی خواستنی‏شم. یاد حرف یه رفیقی می‏افتم که تو فیس بوک نوشته بود: توله سگ، قدیما یه فحش ناجور بود؛ اما الان برای ابراز احساسات عمیق به کار می‏ره و نمی‏دونین چه حس پر و پیمونی داره نسبت به دوستت دارم!

دوس دارم با همه‏ی حسم بهش بگم توله سگِ کره خرِ عوضیِ میمونِ الاغِ ...

کمی عقب می‏ره و یه نگاه دقیق بهم می‏ندازه.

-          خوشگل شدی! فقط این کلاه رو که می‏ذاری، کاپشن باهاش نپوش. اینطوری بهتره!

-          چشم عزیزم! چشم جیگر!

می‏خنده. دو تا دندون جلوش که افتاده خنده‏ش رو زیباتر از زیبا کرده. می‏آد جلو و صورتم رو تو دستاش می‏گیره. تو سبد کوچولوی دستاش می‏خندم. کلاه رو از سرم برمی‏داره  و به شیویدهای کله‏م ور می‏ره. کاملا جدی. با لبخند ازش می‏پرسم داری فشن‏م می‏کنی؟ فقط می‏خنده و باز به موهام ور می‏ره. بالاخره رضایت می‏ده که موهام مرتب شده. دولا می‏شه رو میز جلوی مبل و دوربینم رو بر می‏داره می‏آره جلوم.

-          عمو! روشنش می‏کنی ازت عکس بگیرم؟

بند دوربین رو می‏ندازم گردنش و روشنش می‏کنم. یکی دو قدم می‏ره عقب. کمی خسته‏ام. سرمو کج می‏کنم و دست راستمو ستون می‏کنم زیر صورت. از توی ویزور نگاهم می‏کنه و با لبخند می‏گه: شدی مث خانوما!

می‏خندم. نمی‏دونم داره تیکه می‏ندازه که ژستم زنونه و ژیگول منگوله یا این که داره ازم تعریف می‏کنه. کمی خودشو کج و کوله می‏کنه و با دست اشاره می‏کنه اینورتر، اونوتر و چق! یه نگاه می‏ندازه تو ال سی دی و نیش‏ش به پهنای صورتش باز می‏شه:

-          عالی شد... عجب قرتی‏ی شدی!

می‏خندم. در حد پارگی. با تمام وجود...

.........................................

یک ساعتی هست که اومدیم خونه. ستایش هم رفته خونه‏شون. نشستم کف اتاق و سرمو گذاشتم گوشه‏ی تخت. خنده مدتیه از روی لبهام پریده و شیرینی‏ش رو داده به یه طعم گسِ نیم شورِ نیم تلخ. چیزی مثل مزه‏ی عرق سردی که بعد دیدن کابوس نیمه شب، پشت لبهام می‏شینه.

ستایش یه نهال 6 – 7 ساله‏س. یه عالمه انرژی و خلاقیت و شور و زندگی. شبیه همون چیزی که بچه‏هام تو 6 – 7 سالگی بودن.  لابد خودمم تو اون سن و سال یه چیزی تو همین مایه‏ها بودم. گیرم کمی کم‏نمک‏تر یا خوش‏نمک‏تر. اما ...

چی داره به سر ماها میاد؟ این حجم عظیم انرژی و خلاقیت، کو؟ انگار قالب یخ بزرگی که تو گذر روزها و سال‏ها زیر آتیش این کویر، فر و فر آب می‏شه و کوچیک می‏شه و حالا تهِ ته‏ش کف دستمونو خیس نگه می‏داره.

بعضی وقتا اوضاع چنان افتضاح می‏شه که یاد شعر اخوان طفلک می‏افتم که:

در اجاقی طمع شعله نمی‏بندم، خردک شرری هست هنوز؟

به فرض که از ما گذشت؛ - که نگذشت! - برای بچه‏هامون، برای ستایش‏ها چیکار باید بکنیم؟

دوشنبه سی ام دی ۱۳۹۲ | 0:9
مهدی
  • صفحه اصلی
  • ایمیل
  • آرشیو وبلاگ
  • عناوین نوشته ها
آرشیو وب
  • دی ۱۳۹۸
  • دی ۱۳۹۲
  • آذر ۱۳۹۲
  • آبان ۱۳۹۲
  • مهر ۱۳۹۲
  • مرداد ۱۳۹۲
  • تیر ۱۳۹۲
  • خرداد ۱۳۹۲
  • اسفند ۱۳۹۱
  • بهمن ۱۳۹۱
  • آبان ۱۳۹۱
  • مهر ۱۳۹۱
  • شهریور ۱۳۹۱
  • مرداد ۱۳۹۱
  • تیر ۱۳۹۱
  • خرداد ۱۳۹۱
  • اردیبهشت ۱۳۹۱
  • اسفند ۱۳۹۰
  • بهمن ۱۳۹۰
  • دی ۱۳۹۰
  • آذر ۱۳۹۰
  • آبان ۱۳۹۰
  • مهر ۱۳۹۰
  • شهریور ۱۳۹۰
  • مرداد ۱۳۹۰
  • تیر ۱۳۹۰
  • خرداد ۱۳۹۰
  • اردیبهشت ۱۳۹۰
  • فروردین ۱۳۹۰
  • اسفند ۱۳۸۹
  • بهمن ۱۳۸۹

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای سخن تازه محفوظ است .