سخن تازه

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

«سخن تازه» یک ساله شد

یک سال پیش، نوشتن تو این خونه رو شروع کردم به امید این که بتونم حرفای تازه داشته باشم. «تازه» نه «نو»! حرفی که مثل یه میوه ی تازه، هوس خوندنش رو تو خوانندش ایجاد کنه. تو این مدت حدود 25000 کلمه نوشتم. 

خیلیله! می ترسم شده باشم عین این فروشنده های بازار میوه و تره بار که به جای یک کیلو میوه ی شاداب، پنج کیلیو  ریز و درشت و پلاسیده و تازه رو درهم، تو یه پلاستیک بار می کنن و تحویل خلق الله می دن.

به بزرگی خودتون ببخشین.

تو این مدت، خودم رو نوشتم. وقتایی که سیلابی و گل آلود بودم و وقتایی که شاد و زمزمه خوان.

سالم تحویل شد...

دوستتون دارم

همیشه، همیشه، همیشه ...


یکشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۰ | 15:25
مهدی

مرگ یزدگرد

دو روز پیش با یه عزیزی همصحبت شدم. ته دیدارمون شوخی یا جدی گفت: «فلانی یه فیلم خوب هم به جای من ببین» همون روز از آسمون یه مجموعه از کارهای استاد بیضایی دستم رسید و «مرگ یزدگرد» رو به یاد اون عزیز به تماشا نشستم...

اولین بار، نمایشنامه مرگ یزدگرد از اول مهر تا بیستم آبان 58 روی سن رفت. وقتی من تازه رفته بودم کلاس دوم دبستان! بازی هاش دلنشینه. خصوصا سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی.

بیضایی 1317 به دنیا اومد و این نمایشنامه رو تو 41 سالگی نوشت. یه دوستی می گفت، «چهل سالگی، سن مبعوث شدنه!» شاید...

رو صفحه اول متن نمایشنامه، اسم دیگه ش نوشته شده: «مجلس شاه کشی». دو صفحه بعد این طور اومده «... پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیایی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت... تاریخ!»

داستان با همین ذهنیت که  همه بهش عادت کردیم، شروع می شه. طمع یه مرد بدبخت به اموال شاهانه ی یه شاه بدبخت! اما قصه همینطوری نمی مونه و هزار جور می چرخه تا جایی که «کالبد شاهنشاه در خون نشسته» به «جسدی متعفن»، تبدیل می شه. «آسیابان قاتل به گواه تاریخ (!)»، می شه «مردی مفلوک و تهیدست که با همه نداریها، مهمان رو عزیز می داره» و عزت مهمون هم تا زمانی دوام داره که «شاه مزور و مکار از همه توان خودش برای فریب دادن همسر و دختر آسیابان بدبخت استفاده می کند» و علیرغم فراری بودنش، با همه ی موجودی شاهانه ش، تلاش می کنه که همه ی هست و نیست مردک بدبخت رو تصاحب کنه؛ حتی همسر و دخترش رو. آخر ماجرا هم، از ترس سربازان عرب که بیخ گوشش رسیدن، غیرت آسیابان و خانواده اش رو تحریک می کنه تا بکشندش! و یه جورایی خودکشی می کنه...

چقدر تلخه این قصه. چرا قصه های بیضایی اینقدر تلخه؟ چرا «آرش» بیضایی، اینقدر بدبخت و بینواست که همه ی مردم زمانه اش با تف و لعنت تا دماوند بدرقه اش می کنن بر خلاف «آرش» سیاوش کسرایی که همه با دعا و ثنا باتری هاش رو پر می کنن. چرا «آرش» بیضایی، واقعی تر و درست تر به نظر می رسه؟

چرا بیضایی اینقدر تلخ و واقعی می نویسه؟ مگه نمی فهمه که مخاطباش، زجر می کشن از خوندن این نوشته ها و دیدن این فیلما؟

مصطفی ملکیان یه جواب به این سوال می ده*. ساده حرفش اینه که گفتن حقایق و باز کردن اون ها، خیلی وقت ها باعث درد کشیدن مردم می شه. یه روشنفکر که وظیفه خودش می دونه که اولا حقایق رو بیان کنه و ثانیا از دردهای مردمش کم کنه، با این تضاد چه باید بکنه؟ باید سکوت کنه تا مردم رنج نکشن؟ یا حقایق رو بدون رعایت درد مردمانش بیان کنه؟ ملکیان با دومی موافق تر هست. یعنی مردم به هر حال درد می کشن از یه اتفاق ناخوشایند، اما اگه راست ماجرا بهشون گفته بشه، بهتره تا احمق و عوام فرض بشن و قیم هاشون براشون تصمیم بگیرن. وقتی شب تاریک هست، نمایش این شب، سیه نمایی نیست. بیضایی تلخ می نویسه چون واقعی می نویسه. شاملو هم و ...

خدا بیامرزه شاملو رو و نگهداره بیضایی و ملکیان رو. آمین!

* اگه اشتباه نکنم تو مقدمه کتاب راهی به رهایی .جایی که از تضاد در وظایف روشنفکری: تقریر حقیقت و تقلیل مرارت، حرف می زنه

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۰ | 14:51
مهدی

«باهوش بودن یا بامعرفت بودن» مساله این است!

«بلیه مغولان و حکومت ایلخانان در ایران، دوره‌ای از افول و انحطاط ایرانیان را به همراه آورد. زوال اخلاق و معنویات و رواج دکان ریا و میدان دار شدن مدعیان و متشبهان و کارگزاران ناشایست و مال اندوز، بر پریشانی اوضاع و نابسامانیهای اجتماعی هر چه بیشتر می‌افزود. در پایان روزگار ایلخانان و ضعف و زوال قدرت آنان، سرزمین ایران، شاهد ظهور دوباره ملوک‌الطوایفی در عرصه فرمانروایی از یک سو و نهضت‌های مردمی و انقلابی با ماهیتی ضد دولتی از سوی دیگر شد. نهضت سربداران، جنبش سمرقند و نهضت عامّه، جلوه‌ای از روح مردم به تنگ آمده از اوضاع بود...از پایان عهد ایلخانان تا عهد تیمور، نوعی ملوک الطوایفی در ایران ادامه یافت که با دوام آن تقریباً سراسر کشور غرق در جنگهای محلی، هرج و مرجهای اداری و اغتشاشهای ناشی از ناامنی گردید، و غلبه جهل، فساد، ریا و دروغ را در تمامی رویدادهای عصر، آشکار ساخت.» به تقل از ویکی

به نظرم باهوش بودن برای فساد، ریا و دروغ شرط لازم هست. البته امکان داره آدمای احمق هم باعث مفسده ای بشن، اما کسی خیلی بهشون خرده نمی گیره. مثلا فرض کنید قراره یه ناکسی، به ناحق یه اختیاراتی رو به دست بیاره. امکان داره یه مشت ابله هم ندانسته از این یارو پیروی بکنن، بر اونها حرجی نیست. اون نامردایی که دانسته و باهوش و درایت بسیار، موج ایجاد می کنن و اون یارو رو علمش می کنن، اونا هستن که بازیگردان این معرکه ریا و فسادن. به تعبیر مولانا «دزدان با چراغ!»

یکی از شاخصه های یه همچین دورانی، ایجاد کنتراست بالا بین باهوشها و ابلهان هست. یعنی یه جامعه چند شقه که هر کدوم از شقه هاش تعداد بسیاری ابله و تعداد اندکی باهوش داره.

تو انتخابات 88، یه امتی تو میدون پونک شعار می دادن: هم خوشگله، هم بوره! فلانی، رییس جمهوره! میگن خلاصه معیارها و عقاید، میشه شعار! بلانسبت دوستان فوتبال دوست، شبیه ماجرای استقلال – پرسپولیس! هوادارانی که حاضرن طرف مقابل رو جر بدن! تو مسابقات حریف میرن استادیوم تا بهش فحش بدن و روحیه اش رو تضعیف کنن! حال می کنن که داور به ضرر حریف تو یه مسابقه دیگه سوت زده. حتی بعضی وقتا کار به محیط خانواده هم  می کشه: پدر و پسر، داداشا روبروی هم و ...

چرا اینقدر کنتراست به وجود می آد؟ من حدسی دارم؛ شما هم نظرتون رو بنوسید.

احساس عدم امنیت (تامین مالی، جانی، اجتماعی و ...) خیلی از آدما رو تو لاک خودشون فرو می بره. نبودن امنیت، ملت رو روز به روز تجزیه می کنه و تبدیل به جزایری می کنه که برای بقای خودشون با همه ی جزایر دیگه در حال جنگن. این خودشون، یه موقعی می شد، هموطنشون یا حتی همشهری شون، اما الان حتی بعضا خونوادشون هم نیست. فقط و فقط خودشون! حالا همه می شن ابن الوقت. این گام بعدی (بعد از احساس عدم امنیت) هست. لحظه ای فکر کردن، لحظه ای برنامه ریزی کردن. لحظه ای ... فرصت طلب هایی که همه چیز رو در لحظات می بینن. دیگه تلاش و تحصیل و کار و ... حماقت محسوب می شه. تو این وضعیت، فقط فرصتا رو دریاب. تو این آب گل الود، ماهی رو بچسب... یکی از این دسته فرصتا، فرصت پاچه خاری هست. (این مرحله بعدی ماجراست) تو ندیم سلطانی، به تو چه که بادمجون خوبه یا بد؟! هر چی سلطان بگه همون درسته... ای جونمی! شما امر بفرمایین آقای رییس... کلاه؟ کلاه چیه آقا، سر خدمتتون تقدیم می کنم... به این می گن، غلبه طبع کلبی (سگ خویی!) اولش شاید سخت باشه که یه آدم باهوش، جلوی یه رییس احمق، دولا و راست بشه. اما یه کم بعد که فواید این امر (!) رو دید؛ چنان دولا و راستی می شه که هیچ ابله ای به گردش هم نمی رسه...

 

به نظرم یه نونوا یا کارگر با معرفت، بسیار دوست داشتنی تر و انسان تر از یه فوق دکترای بی معرفته. همین!

سه شنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۰ | 14:49
مهدی
  • صفحه اصلی
  • ایمیل
  • آرشیو وبلاگ
  • عناوین نوشته ها
آرشیو وب
  • دی ۱۳۹۸
  • دی ۱۳۹۲
  • آذر ۱۳۹۲
  • آبان ۱۳۹۲
  • مهر ۱۳۹۲
  • مرداد ۱۳۹۲
  • تیر ۱۳۹۲
  • خرداد ۱۳۹۲
  • اسفند ۱۳۹۱
  • بهمن ۱۳۹۱
  • آبان ۱۳۹۱
  • مهر ۱۳۹۱
  • شهریور ۱۳۹۱
  • مرداد ۱۳۹۱
  • تیر ۱۳۹۱
  • خرداد ۱۳۹۱
  • اردیبهشت ۱۳۹۱
  • اسفند ۱۳۹۰
  • بهمن ۱۳۹۰
  • دی ۱۳۹۰
  • آذر ۱۳۹۰
  • آبان ۱۳۹۰
  • مهر ۱۳۹۰
  • شهریور ۱۳۹۰
  • مرداد ۱۳۹۰
  • تیر ۱۳۹۰
  • خرداد ۱۳۹۰
  • اردیبهشت ۱۳۹۰
  • فروردین ۱۳۹۰
  • اسفند ۱۳۸۹
  • بهمن ۱۳۸۹

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای سخن تازه محفوظ است .